به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ مهدی رعنائی اکنون در آلمان مشغولِ پژوهش بر روی فلسفهی نظریِ ایمانوئل کانت است و جز آن، آنطور که خود در مصاحبه میگوید، مشغول نوشتنِ اولین رمان خود. پیش از این از او کتابهای «فلسفه به وقت سه صبح»، «معرفتشناسی اجتماعی» و «استدلال هستیشناختی گودل» در حوزهی فلسفه، و یک مجموعه داستان کوتاه به نام «مرد بیستوچند انگشتی» منتشر شده است. به بهانهی انتشار ترجمهی او از کتاب «متافلسفه» به توسط انتشارات ترجمان علوم انسانی، با او گفتگو کردیم.
ابتدا بد نیست کمی دربارهی دلیلِ انتخابِ کتاب متافلسفه برای ترجمه توضیح دهید.
این کتاب به همراه کتاب دیگری که پیش از این انتشارات ترجمان علوم انسانی از من منتشر کرده است، یعنی «فلسفه به وقت سه صبح»، در واقع کار موظفی من در آن انتشارات بوده، زمانی که من آنجا به عنوان مترجم و ویراستار مشغول به کار بودم. آن زمان من به دوستانِ ترجمان پیشنهاد کردم که برخی از مصاحبههای نشریهی اینترنتی تریایام یا همان «سه صبح» را برای وبسایت ترجمه کنم و دوستان پذیرفتند و پس از آن، با نظر مثبت دوستانِ انتشارات، ترجمهی مصاحبهها را ادامه دادیم تا به تعدادی برسیم که برای یک کتاب کافی باشد و بعد از آن مجموعهی آنها به صورت یک کتاب منتشر شد. در آن زمان همینطور چند مقاله مربوط به حوزهی متافلسفه ترجمه کردم که در سایت منتشر شد و پس آن دوستان کتاب «Metaphilosophy» را به من دادند تا ترجمه کنم و نتیجهی آن چیزی شد که الان تحت عنوان «متافلسفه» منتشر شده است.
انتخاب مصاحبهها چطور بود؟
بعضی از مصاحبهها را من به علاقهی شخصیِ خودم انتخاب کردم، مثلاً دو مصاحبه با ویلیامسن یا مصاحبه با استالنیکر و فاین، اما وقتی تصمیم بر آن شد که مصاحبهها به صورت کتاب منتشر شود، بر مبنای مشورت با دوستانِ انتشارات بهتر دیدیم که هم از مصاحبههایی با افرادی انتخاب کنیم که در سنتِ تحلیلی کار میکنند و هم با کسانی که در سنت قارهای یا فلسفهی مدرن صاحبنظرند. برای همین مثلاً مصاحبه با تری پینکارد، دالیا نسر و دیوید جیمز انتخاب شد که متخصص فلسفههای آلمانی هستند یا مثلاً مصاحبه با فلیکس امارچادا که متخصص فلسفهی هایدگر و به طور کلی فلسفهی قارهای است. در کل تلاش بر این بود که تنوعی در مصاحبهها باشد تا افراد از سلیقههای گوناگون بتوانند چیزی در کتاب پیدا کنند.
برگردیم به متافلسفه؛ ممکن است توضیحی کلی بدهید که مخاطب ناآشنا با متافلسفه بتواند درکی از آن پیدا کند؟
احتمالاً «فلسفهی فلسفه» عنوان گویاتری برای این بحث است. این بحثی است که به زودی در حال پا گرفتن در ایران است. به طور کلی، متافلسفه طرح مسائل و پرسشهایی دربارهی خودِ فلسفه، مرزهای آن، تعریف یا تعاریفِ آن، روشهایی که انجام میشود یا باید انجام شود، و نتایج و همینطور ربط و نسبت آن با علوم تجربی یا نظری است. در واقع، اگر بخواهیم از اصطلاحی فنیتر استفاده کنیم، متافلسفه بحث مرتبهی بالا دربارهی فلسفه است، یعنی نظریهپردازیِ فلسفی دربارهی خودِ فلسفه، همانطور که مثلاً فلسفهی علم نظریهپردازیِ فلسفی دربارهی علم و فلسفهی دین نظریهپردازیِ فلسفی دربارهی دین است. مسائل و پرسشهای متافلسفی از همان آغازِ فلسفه در یونان باستان وجود داشتهاند و اکثر فیلسوفانِ بزرگ به تلویح یا به تصریح دربارهی آن نظریهپردازی کردهاند. اما تنها در یکی دو دههی اخیر است که فیلسوفان از این اصطلاح برای نامگذاریِ این شاخه از فلسفه استفاده میکنند و کتابها و مقالاتی مستقیماً ذیل این عنوان منتشر میشود.
احتمالاً چند مثال میتواند حسی از اینکه بحثهای متافلسفی چیستند به ما بدهند. یکی از چیزهایی که بسیار در فلسفهی تحلیلی از آن استفاده میشود «شهود» است، که البته ترجمهی واژهی intuition انگلیسی است و نباید آن را با شهودی که ما در سنت عرفانیِ خودمان داریم اشتباه کنیم. مثلاً در معرفتشناسی، مثالی از شخصی ارائه میکنند که در یک دشت یک گوسفند واقعی میبیند، اما بدون اینکه او اطلاع داشته باشد تعدادی عروسک که بسیار شبیه گوسفند هستند و انسان عادی نمیتواند از فاصلهی دور تشخیص دهد که آیا آنها گوسفند واقعی هستند یا عروسک نیز در آن دشت قرار دارند، و اینطور فرض میشود که اگر این فرد یکی از این عروسکها را هم میدید باز هم باور میآورد که گوسفندی واقعی دیده است. حال فیلسوفان تحلیلی میپرسند که آیا در این مورد خاص، آن فرد معرفت دارد که گوسفندی در مقابل اوست یا نه. پاسخی که فرد به این پرسش میدهد را «شهودِ» فرد مینامند و شهود اکثر قریب به اتفاق فیلسوفان این بوده است که در این موردِ خاص، آن فرد معرفت ندارد. اما در سالهای اخیر عدهای پیدا شدهاند به اسم فیلسوفان تجربی یا آزمایشگاهی، که با استفاده از روشهای علوم شناختی، تحقیقاتی انجام دادهاند و به این نتیجه رسیدهاند که بسیاری از مردمِ دیگر، مثلاً آسیاییها یا رنگینپوستان، چنین شهودی ندارند و این تنها شهودِ افرادِ تحصیلکرده در دپارتمانهای فلسفهی دانشگاههای انگلیسیزبان است. حالا آیا باید از این به بعد به این شهودها اعتماد کرد یا نه؟ این یکی از مسائلی است که در متافلسفه به آن پرداخته میشود.
مثال دیگری که در کتاب هم به تفصیل به آن پرداخته شده، بحث بین فلسفهی تحلیلی و قارهای است. به طور خلاصه، فلسفهی تحلیلی سنتی است که با کارهای گوتلوب فرگه، برتراند راسل، جی. ای. مور و لودویگ ویتگنشتاین آغاز شد و الان در کشورهای انگلیسیزبان سنتِ غالب است. در مقابل، سنتِ قارهای با کارهای ادموند هوسرل آغاز شد و با کار کسانی مانند هایدگر ادامه یافت و بسیاری از فیلسوفانِ آلمانی و فرانسویِ بعدی و سنتهای مختلفی نظیرِ پدیدارشناسی و اگزیستانسالیسم و احتمالاً پستمدرنیسم و نظایر آن را هم میتوان ذیل این سنت تعریف کرد (و البته اشتباه رایجی در ایران وجود دارد که کانت و ایدهآلیستهای آلمانی نظیر فیشته و شلینگ و هگل را هم فیلسوف قارهای به حساب میآورند. هرچند علاقهی فیلسوفانِ قارهای به این فیلسوفان بیشتر از فیلسوفانِ تحلیلی است، این فیلسوفان به معنای دقیق کلمه به سنت قارهای، که بسیار بعد از آنان و با کارهای هوسرل آغاز شده، تعلق ندارند.) این دو سنت روشها و موضوعاتِ خاصِ خود را دارند و عموماً دشمنیِ آشکاری هم بینِ آنان وجود دارد. اما وقتی دقیقتر به مسئله نگاه میکنیم، انگار که چندان نمیتوان مرز دقیقی میانِ این دو سنت کشید. مثلاً، هوسرل که به تعبیری بنیانگذارِ این سنت به حساب میآید علائقی بسیار نزدیک به فرگه داشته است و در مواردی به طور خاص میدانیم که از او تاثیر پذیرفته است و کارهایش بیش از اینکه به اخلافِ قارهایِ او شباهت داشته باشند، به رقبای تحلیلیاش شباهت دارند. یا مثلاً یکی از نقاطِ عطفِ کارنامهی کاری راسل و مور، دو نفر از پدرانِ فلسفهی تحلیلی، مخالفتِ آنان با ایدهآلیسمِ هگلی است و چون میدانستند که هگل بر شانههای کانت ایستاده، با کانت نیز همینقدر دشمنی داشتند و جریانی در فلسفهی تحلیلی تا همین امروز هم این دشمنی با هگل را ادامه داده، تا جایی که وقتی از بیرون نگاه میکنیم اینطور به نظر میرسد که کانت و هگل و استفاده از فلسفهی آنان را باید مشخصهی فیلسوفانِ قارهای بدانیم. اما جالب است بدانیم در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ یک جریانِ قدرتمندِ نوکانتی در فلسفهی تحلیلی وجود داشت و مدافعانِ آن کسانی هستند مانند رودلف کارنپ و سی. آی. لوئیس، که با هر متر و معیاری از تحلیلیترین فیلسوفان تحلیلی به حساب میآید. کارنپ که یکی از مشهورترین اعضای حلقهی وین بوده که دشمنیِ آنها با آنچه خود متافیزیک مینامیدهاند مشهور است و سی. آی. لوئیس هم پایهگذار منطق موجهات است که بعداً در کارهای کسانی مانند بارکان و کریپکی به اوج خود رسید. این جریان با استراوسن و بعد سلارز و کسانی دیگر ادامه یافت و در واقع میتوان دید که تعدادی از کسانی که بزرگترین نمایندههای سنت تحلیلی حساب میشوند بدون هیچ خجالتی خود را نوکانتی میدانند. این مسئله حتی دربارهی هگل هم مصداق دارد و کسانی مانند جان مکداول و رابرت برندم خود را به تصریح هگلی میدانند. از طرف دیگر علاقه به زبان، که بسیاری آن را (به گمان من به اشتباه) وجه ممیزهی فلسفهی تحلیلی به حساب میآورند در فیلسوفان قارهای هم وجود داشته و بنابراین نمیتوان آن را منحصر به فیلسوفان تحلیلی به حساب آورد. بحث دربارهی این موضوع و نتایج و عواقب آن یکی از موضوعاتِ متافلسفه است و در این کتاب هم به طور مفصل به آن پرداخته شده است.
شما کتاب فلسفیِ دیگری منتشر کردهاید به نام «استدلال هستیشناختیِ گودل»، که البته تالیفی است. ممکن است کمی دربارهی آن توضیح بدهید؟
این کتاب متن تجدید نظرشدهی پایاننامهی کارشناسیِ ارشد من در دانشگاه علامهطباطبایی (ره) است که تحت نظارت دکتر محمد اردشیر از آن دفاع کردهام. «استدلالِ هستیشناختی» ترجمهی من از ontological argument است که اغلب «برهان وجودی» خوانده میشود، اما به گمان من ترجمهی دقیقی نیست. این استدلالها، که سابقهی آنها به آنسلم قدیس در قرن یازدهم میلادی میرسد، استدلالهایی هستند که قرار است کاملاً عقلی باشند و بدون تکیه بر مقدماتِ تجربی یا امکانی، وجود خداوند را تنها با تکیه بر تعریف خدا به مثابهی موجودی که بزرگتر یا کاملتر از آن قابل تصور نیست ثابت کنند. این استدلال سابقهی طولانیای در غرب دارد و بعد از آنسلم، دکارت و لایبنیتس از آن دفاع کردهاند و کسانی مانند هیوم و کانت انتقاد، اما در قرن بیستم و بعد از پیشرفتهای منطق، خصوصاً منطق موجهات، امکانات فراوانی برای بحث دربارهی این استدلالها به وجود آمد و فیلسوفانِ بسیاری از جمله رابرت ادمز و چارلز هارتسهورن قرائتهای پیچیدهتر و منطقیتری از آن ارائه کردند. استدلال گودل، که مبتنی است بر قرائت دکارتی-لایبنیتسی از این استدلال، به گمان من پیچیدهترین و شاید کاملترین نسخهای باشد که در قرن بیستم ارائه شده است – البته از یکی از همکارانِ کریپکی در CUNY شنیدهام که او نیز استدلالی هستیشناختی دارد که هنوز منتشر نشده، و اگر اینگونه باشد باید منتظرِ یکی از بهترین استدلالهای هستیشناختی باشیم! منطقِ استدلالِ گودل منطقِ موجهات مرتبهی دوم در نظامS5 است و پیچیدگیهای بسیاری دارد که در اینجا نمیتوان وارد آن شد، اما ایدهی اصلی این است که او خدا را به عنوان موجودی که دارای همهی ویژگیهای مثبت است تعریف میکند و بعد، با استفاده از این اصل شهودی که وجود ضروری نیز ویژگیای مثبت است، اثبات میکند که خدا وجود دارد. در این کتاب من به تفصیل این استدلال را شرح دادهام و برخی از مهمترین انتقاداتی را بررسی کردهام که فیلسوفانِ مختلف به آن وارد کردهاند.
شما علاوه بر فلسفه، کتابی داستانی هم منتشر کردهاید. چطور شد که یک پژوهشگر فلسفه به داستاننویسی روی آورد؟
بله، مجموعه داستان کوتاهی به نام «مرد بیستوچند انگشتی» که انتشارات هرمس آن را منتشر کرده است. در واقع علاقهی من به ادبیاتِ داستانی پیش از علاقهی من به فلسفه آغاز شد؛ من تازه از مقطع کارشناسی ارشد کار جدی فلسفی را آغاز کردم، اما بسیار پیش از آن و در سالهای دبیرستان بود که تبدیل به یک خوانندهی جدیِ ادبیات داستانی شدم. اما دربارهی این مجموعه، اینها داستانهای کوتاهی است که به تفاریق در طول یک سال نوشته شدهاند و و مضامینی شبیه به هم دارند و در کنار هم قرار گرفتنِ آنها هم به همین دلیل بوده است.
آیا قصد دارید که داستاننویسی را ادامه دهید؟
قطعاً. الان یک نمایشنامه به نام «آقای نویسنده» در انتشاراتِ هرمس دارم که در نوبت انتشار است و مشغولِ نگارشِ رمان بلندی هستم که امیدوارم تا پایانِ امسال به پایان برسد.
نظر شما